رمان بخش5
رفتم بالای جنازه ی مرد و نشستم.کمی لباس هاش رو گشتم. یه بسته سیگار با یه فندک و یه

کاغذ پیدا کردم.

کاغذ رو باز کردم، توش عکس یک زن بود. اون رو به آقا علی نشون دادم. آقا علی هم اون رو

نمیشناخت. بلند شدم تا جنازه رو خاک کنم که آقا علی نذاشت. گفت:

-این آشغال ارزش خاک شدن نداره. باید بندازیمش یه گوشه تا بپوسه.

-ولی...

-ولی نداره. زود باش اون ورش رو بگیر.

بلندش کردیم و بردیمش به یه خرابه. اونجا ولش کردیم. وقتی برگشتیم به خونه نیلوفر اونجا بود.

قیافه ی مضطرب من و نگاه پر از خشم آقا علی رو که دید، گفت:

-چی شده؟ اتفاقی افتاده؟

آقا علی گفت:

-نه دخترم. اتفاقی نیفتاده.

-ولی اینجوری به نظر نمیاد. بحث نکن دخترم. امروز خیلی خسته شدم. واقعا خوابم میاد.

-باشه. پس منم سوالی نمیپرسم.

آقا علی رفت تو اتاق و بلافاصله نیلوفر برگشت به سمت من و گفت:

-اتفاقی افتاده؟

-نه چیزی نشده. فقط کمی خسته ایم.

-مطمئنی؟ آخه اینجوری به نظر نمیاد.

-مگه به بابات نگفتی چیزی نمیپرسی؟ بس کن دیگه!

اینو گفتم و رفتم تو اتاق. نیلوفر هم پشت سرم اومد تو:

-تورو خدا بهم بگو چی شده. من ته دلم احساس میکنم اتفاقی افتاده.

دستی بین موهام بردم و با لحنی خشن ولی آروم گفتم:

-یه چیز رو یه بار به آدم میگن! چیزی نشده.

و دراز کشیدم رو تخت. نیلوفر نشست کنارم و گفت:

-چی صدات کنم؟ اینجوری یه جوریه؟

یاد اون مرد داخل کازینو افتادم.

-بهم بگو سهند.

-سهند! حالا چرا سهند؟

-نمیدونم اولین اسمی بود که به ذهنم اومد.

-باشه. سهند!

بلند شد که بره. دستش رو گرفتم و گفتم:

-اتفاق مهمی نیافتاده. ذهنت رو مشغول نکن. فقط بابات با دوستش تو کازینو بحثش شده.

دروغم کمی عجیب ولی قابل باور بود.

-آها!! که اینطور. خوب شد که اتفاق مهمی نیافتاده. خدا رو شکر.

لبخندی بهش زدم و رفت بیرون. دست راستم رو زیر سرم گذاشتم و سعی کردم اون مرد رو به

خاطر بیارم.

"وای اون بردیا بود."

***

دارم تو مدرسه با کسی حرف میزنم که یه نفر از پشت میزنه روی شونم. برمیگرم و میبینم کسی

نیست ولی وقتی سمت راستم رو نگاه میکنم بهترین دوستم رو میبینم و محکم بغلش میکنم.

***
"پس اون بهترین دوستم بوده. بردیا. چه اسم قشنگی."

باورم نمیشد که اون رو به یاد آوردم. خیلی خوب بود که یه نفر از گذشته¬م رو میشناختم. چیز

زیادی ازش یادم نمیومد ولی میدونستم که بهترین دوستمه.

توی اون یک روز اتفاقات زیادی افتاد. بهترین دوستم رو دیدم، آقا علی قاتل زنش رو کشت و فهمیدم

واقعا زورم زیاده.

از فردای اون روز دوباره تمرینات شروع شد. داشتم تمرین میکردم که آقا علی اومد و گفت:

-به نیلوفر که چیزی نگفتی؟

-نه. بهش گفتم با دوستت بحثت شده. اونم باور کرد.

-خوبه دوست ندارم دخترم وارد این جریانات بشه.

-راستی بعد اینکه زنت مرد، عکس العمل نیلوفر چطور بود؟

-تا دو سال افسردگی داشت. با کسی صحبت نمیکرد. از اتاقش هم در نمیومد. بعد از اون دوسال

به سختی اون خاطرات رو از ذهنش پاک کردم.

-چطوری این کار رو کردی؟

-با مشغول کردن ذهنش به درس و مشق و کار.

- کار خوبی کردی.

-بیخیال. بگو ببینم تیر اندازیت چطوره؟

-مثل اینکه یادت رفته حافظه¬ام رو از دست دادم!

-میخوای یاد بگیری؟

-چرا که نه؟

-پس از این به بعد تیراندازی هم تو تمریناتت میزارم.

-مرسی استاد.

از فردای اون روز شروع کردم به تمرین تیراندازی. کارم بد نبود ولی باید خیلی بهتر میشد.

روز به روز داشتم پیشرفت میکردم. چند هفته گذشت و من خیلی حرفه ای شده بودم. فقط به

لطف برنامه¬ی فشرده¬م بود که اینقدر زود پیشرفت کردم. با اینکه خیلی اذیت شدم ولی ارزشش

رو داشت.

کم کم داشتم به نیلوفر علاقه¬مند میشدم. دختر خیلی مودب و خوبی بود. البته به خاطر پاکی و

با خدا بودنش¬هم بود. آقا علی هم انگار متوجه شده بود چون ما رو بیشتر از همدیگه دور نگه

میداشت.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : چهار شنبه 14 اسفند 1392 | 20:12 | نویسنده : محمد امین حاج آقاسماکوش |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.